باران طلاباران طلا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

💕 بــــاران طلا, دخترکـــم 💕

برای دخترم...

دخترِ زیبایِ آب و آیینه ام !  من در جامعه ای زندگی کردم و بزرگ شدم که تصور مردم از "مادر" موجودی خشن و عبوس ، بی نمک و بی هیجان است! مادری غرغرو که همیشه از بودن بچه ای / نوزادی / عروسکی مثلِ تو می نالد... مادرم هرگز اینطور نبود البته! تصور خودم هم از مادر هرگز موجودی عصبی و تندخو نبوده و نیست ...    دلم گرفته! غمگینم ... غمگینم که وقتی از شادی هایم از هیجاناتم حرف می زنم ، می نویسم اطرافیانم از م ن میخواهند : خودم را کنترل کنم! به حال خوشم می خندند! متلک بارم می کنند : سرخوشی ها؟! مادر به این سرخوشی نوبره! من نوبرم دخترکم ... چون مطمئنم که از سرخوشیم  شادیم و هیجانم تو _ شیره جا...
20 بهمن 1392

ماه بانو...دوستت دارم...💘

  تو رو دیدم و دید من به این زندگی تغیـــیر کرد همین لبخند شیرینت منو با عشق در گیر کرد شــروع تازه ای واســـه منه از نفـــس افتــاده خــــــدا تو رو جای همه نداشته هام بهم داده     چه آرامــش دلچســبی تماشـای تو بهم میده تو ایده آل ترین خوابی که بــیداری من دیــــده نه نمی ذارم که فردا یه لحظه از تو خالی شه تو بدم بشی معنای بدی واسم عوض میشـه     یه لحظه هم اگه دور شی حواسم پی تومیره هوا بــــــدون عطر تو برای من نفــــس گـــیره ببین این عشق دریــــایی دلمو حرف دنیا کرد توثابت کردی که میشه یه دریا تویه دل جاکرد     چه آرامــش دلچســبی تماش...
16 دی 1392

...دخترم ای جانم...

دخترم شاخه گلی ست شیرین تر از شهد گلی ست مهربان است‚صمیمی و پاک پاک تر ز گل نرگس من دخترم ‚ “ باران ”است چو گل وا نشده ‚بس زیباست! روشنی ست‚خورشیدست گرم چون حس نشاط دوست است کودک است! کاش!!! بماند‚کودک!!! دخترم ‚ عمر من است‚به فدایش همه غمهای دلم میکشم بر سر او دست نوازشگر خود تا بداند! نفس و عشق و دل و دین من است مثل باران خدا‚زیبا‚هست رحمتی ست برای دل ویران شده ام نازنینی ست که دوستش دارم دخترم برگ گل ست‚نازک و با احساس‚شبنم صبح دل انگیز زمستان من ست دخترم آب ...
27 آبان 1392

زنگ آویــــز بمان...

  در پی آنم که زنگ آویزی باشم... زنگ آویز تابستانی در خانه کوچک زندگی عزیزانم... زنگ آویزی در گوشه ائی دنج و آرام... که گاه گاهی... تنها گاه گاهی به بهانه نسیم ملایم تابستانی نجوا کنم با صاحب خانه... هم نشین آسمان...آفتاب...نسیم... هم دم تنهائی های صاحب خانه... به سهم خود قانع باشم... نمی خواهم همه چیز آن خانه باشم... همه چیز بودن اسارت می آورد... من به زنگ آویز بودن خویش قانعم... زنگ آویز در نهایت سادگی ارزشمند است... همانند زنگ آویز که باد و نسیم را در قلبش معنائی دوباره می بخشد... نمی دانم در قلب زنگ آویز چه می گذرد که تند باد و نسیم را یکی می پندارد... از هر دو نوائی خوش می...
19 آبان 1392

عاشقانه های مامان برای باران (6)

نفس که میکشی اروم میشم... دلت که میگیره "گریه میکنم... آه که بکشی زار میزنم"لبخند که بزنی ذوق میکنم.. از اول"جزئی از همیم"من درد میکشم تو متولد میشی... تو بچگی همبازیت میشم"مدرسه که بری همکلاسیت.. بزرگتر که بشی"امیدوارم با من غریبه نشی... چون من بهترین دوستت میشم.. یه وقت یادت نره!!!! من همونم که همبازی تو بودم.. همون قدر کودک"همون قدر ساده.. بارها چشم گذاشتم وتو قایم شدی"خودم وبه ندیدن زدم وتو بردی.. من فقط لبخند زدم.. وقتی بزرگتر شدی این رو یادت نره که من همونم.. همون مادر همیشگی"من عوض نمیشم"تو بزرگ میشی... من همونم که هستم هر چه بزرگتر بشی ونا خواسته ازمن دورتر.. دلم همیشه ...
10 آبان 1392

تقدیم به مروارید صدف دریای دلم که به بیکرانی اقیانوس دوستش دارم

دنبال وجهی می گردم   که تمثیل تو باشد   زلالی چشم هایت بی پایانی آسمان   مهربانی دست هایت نوازش گندمزار و همین چیزهای بی پایان نمی دانستم دلتنگیت قلبم را مچاله می کند نمی دانستم   وگرنه از راه دیگری جلو راهت سبز می شدم   تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری تا دوباره در شمایلی دیگر عاشقت شوم گفته بودم دوستت دارم . ..   .: باران طلا تا این لحظه ، 2 سال و 1 ماه و 25 روز و 11 ساعت و 7 دقیقه و 59 ثانیه سن دارد :. ...
30 مهر 1392

دلنوشته ای حوالی 2 سالگی دخترم...

اولین روز بارانی عمرت را به خاطر داری؟ آری همان روزی را می گویم که به دنیا آمدی ‚ هر چند از همان وقتی که خیلی کوچک بودی  از ٤ماهگی نامت را باران گذاشتم تا بباری بر زندگیم که مثل رحمت خدا قشنگ و سر سبز و با طراوت کنی همه ی داشته هایم را. خوب یادم هست آن روز همه متعجب از این که ٦ شهریور چه وقت تگرگ و باران بهاری است اما خوشحال بودند که باران ما بعد از کلی مشقت نه تنها برای من که البته برای من یک اتفاق شیرین بود اما بقیه را خیلی اذیت کردم بالاخره به دنیا آمد و همه واقعا منتظر این لحظه بودند .باران من با خودش بارانی آورد که همه را خوشحال کرد باران من خود خود خود رحمت خداست. باران ٢ سال ...
30 مرداد 1392

غرق در لبخند باش بارانم...

  من دور تا دورت را گل می چینم تا گل ها یاد بگیرند معطر باشند..... تا یاد بگیرند مغرور و دلربا باشند....من دور تا دورت را چشمه می چینم تا چشمه ها یاد بگیرند  جوشان باشند....با طراوت باشند....من دور تا دور تو را زندگی می چینم تا یاد بگیرند  زندگی باشند......   من با آسمان حرفی دارم البته کمی در گوشی... با همین ابر های دهن بین حرفی دارم ....و با تو ای رنگین کمان خود باور..... شما شاید حواستان نیست که من چرا دور یک جان تازه می چرخم.... شاید نمی دانید از صدف های زبان بسته چرا فریاد دریا را نشانتان دادم.... شما انگار حواستان نیست....من دارم کجا را اشاره می دهم....   بگذ...
8 ارديبهشت 1392

دخترم ، بلور بی پایان مهربانی...

بوی باران در تمام کوچه های شهر می پیچد. چه نعمتی از آسمان فرو می بارد و چه لطفی دارد این همه زیبایی پدید آمده از وجودش... سراسر ذهن را باران پر می کند و زیباییش را به رخ می کشد. چه عطری دل انگیز تر از شمیم خوش باران؟ شوقی که سراپای انسان را می گیرد و صدای پرندگان کوچک که به وضوح شاد می خوانند و طراوتی که گلها ودرختان دارند و مهمانی خوش باران... باران... بلور های بی پایان مهربانی بی واسطه و بی ریا و بدون هیچ چشم داشتی فرو می ریزند تا زندگیمان را تازه کنند و ترنمی نو بخشند و ترانه خوان روزگارمان شوند... شاید خود خواهانه باشد ‚ نمی دانم... اما هر چه هست می دانم که خداوند آنقدر دوستما...
1 ارديبهشت 1392