دلنوشته ای حوالی 2 سالگی دخترم...
اولین روز بارانی عمرت را به خاطر داری؟
آری همان روزی را می گویم که به دنیا آمدی ‚ هر چند از همان وقتی که خیلی کوچک بودی
از ٤ماهگی نامت را باران گذاشتم تا بباری بر زندگیم که مثل رحمت خدا قشنگ و سر سبز
و با طراوت کنی همه ی داشته هایم را.
خوب یادم هست آن روز همه متعجب از این که ٦ شهریور چه وقت تگرگ و باران بهاری
است اما خوشحال بودند که باران ما بعد از کلی مشقت نه تنها برای من که البته
برای من یک اتفاق شیرین بود اما بقیه را خیلی اذیت کردم بالاخره به دنیا آمد
و همه واقعا منتظر این لحظه بودند .باران من با خودش بارانی آورد که همه را خوشحال
کرد باران من خود خود خود رحمت خداست.
باران ٢ سال شد
چه زود گذشت ‚همیشه سعی کردم لحظه ها را برای با تو بودن از دست ندهم اما هنوز
هم احساس می کنم نبوده ام.دخترم زود بزرگ شو اما به من مهلت بیشتر دیدنت را بده
که کمتر دلتنگ این روزها شوم.
از روزی که نامت
ملکه ی ذهنم شد،
احساس می کنم جمجمه ام
با شکوه ترین امپراتوری دنیاست...