برای دخترم...
دخترِ زیبایِ آب و آیینه ام !
من در جامعه ای زندگی کردم و بزرگ شدم که تصور مردم از "مادر" موجودی خشن و عبوس ،
بی نمک و بی هیجان است! مادری غرغرو که همیشه از بودن بچه ای / نوزادی / عروسکی
مثلِ تو می نالد... مادرم هرگز اینطور نبود البته! تصور خودم هم از مادر هرگز موجودی عصبی
و تندخو نبوده و نیست ...
دلم گرفته! غمگینم ... غمگینم که وقتی از شادی هایم از هیجاناتم حرف می زنم ، می نویسم
اطرافیانم از من میخواهند : خودم را کنترل کنم! به حال خوشم می خندند! متلک بارم می کنند :
سرخوشی ها؟! مادر به این سرخوشی نوبره! من نوبرم دخترکم ... چون مطمئنم که از سرخوشیم
شادیم و هیجانم تو _ شیره جانم _ سرمست و شاد قد میکشی در برابر من .
دخترکم !
با من بخند ... با من شادی کن ... با من از هیجان نابِ لحظه های زندگی لذت ببر .
نمی گویم توقع نداشته باش روزی از دست کارهایت عصبانی و خشن شوم
یا از دستت کلافه باشم ... اما دلم میخواهد بدانی که اگر روزی چنین بودم دلم نخواسته آنطور باشم ...
دلم نخواسته صدایم را برایت بلند کنم / عصبانی شوم / تمام تلاشم را می کنم که آستانه تحملم
را برایت بالا ببرم .
اما اگر غمگین بودم / مثل الان ... دلم گرفته بود از حرفِ مردم ... مثل الان ... بیا و یادم بیاور ...
که آمده ای کنارِ من باشی / تا با من بخندی / با من شادی کنی ... بیا یادم بیاور ... بعضی آدم ها آمده
اند که حرف بزنند ... آمده اند که باشند تا لحظه های خوش آدم را خراب کنند!!
دختر هفت دریا و هفت آسمان !
مادرم با من بازی می کرد... برایم قصه های ناب می گفت ... همیشه جایزه هایم کتاب های تازه بود ...
من با خیال و کتاب و خنده بزرگ شدم ... با همه وجودم دوست دارم تو هم ، مثل من ، با شادی و خیال
بزرگ شوی .. زندگی کنی ... یاد بگیری اگر از چیزی شاد بودی فریادش بزنی ...
اگر از چیزی غمگین بودی با من یا پدرت ... که غمت را به جان می خریم ... در میان بگذاری
تا رامَش کنی آرامش کنی ، دلتنگی و ناراحتیت را .
دلم گرفته بود ... خواستم با تو بگویم ... با تو بگویم که دلتنگیِ آدمی ناگزیر است ... از دلتنگی و غم
نترس ... از بروزش نترس ... از گریه کردن نترس ... از خندیدن نترس ... از نشان دادن شادیت به جهان
نترس ... بی پروا شادی کن ... شوخی کن ... لذت ببر از زندگی ... خواستم با تو بگویم / با خودم
بگویم ... از حرفِ مردم دلگیر و خسته نشو ... از "هیس" شنیدن دیگران نترس ... شادیت را فریاد کن ...
غمت را آرام کن ... روحت را سرکش بار بیاور ... نگذار زیرِ فشارِ جامعه غمگین و عبوس مان له شود ...
بشکند ... خم شود.
نورِ زندگیم!
با من / ما زندگی کن . شادی بیاور . شادی بگیر . به جهانت شادی ببخش . بی اعتنا به عبوسیِ جهانِ
پیش رویت ... بی اعتنا به خستگیِ روحِ اطرافیانت ... بی اعتنا به جهانِ خسته و خاموش پیرامونت ... تو
چراغی روشن کن . یادشان بیاور ..." زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود . "