عاشقانه های مامان برای باران (6)
نفس که میکشی اروم میشم...
دلت که میگیره "گریه میکنم...
آه که بکشی زار میزنم"لبخند که بزنی ذوق میکنم..
از اول"جزئی از همیم"من درد میکشم تو متولد میشی...
تو بچگی همبازیت میشم"مدرسه که بری همکلاسیت..
بزرگتر که بشی"امیدوارم با من غریبه نشی...
چون من بهترین دوستت میشم..
یه وقت یادت نره!!!!
من همونم که همبازی تو بودم..
همون قدر کودک"همون قدر ساده..
بارها چشم گذاشتم وتو قایم شدی"خودم وبه ندیدن زدم وتو بردی..
من فقط لبخند زدم..
وقتی بزرگتر شدی این رو یادت نره که من همونم..
همون مادر همیشگی"من عوض نمیشم"تو بزرگ میشی...
من همونم که هستم هر چه بزرگتر بشی ونا خواسته ازمن دورتر..
دلم همیشه کنارت وهمراهته..
ولی من همیشه لبخند به لب دارم..
حتی وقتی نوبت توئه بگی دوستت دارم "من میگم دوستت دارم ..
اره دخترم دوستت دارم و
برای من همین بس که مادرم...
♥
.: باران طلا تا این لحظه ، 2 سال و 2 ماه و 4 روز و 16 ساعت و
42 دقیقه و 49 ثانیه سن دارد :.