روزهای پاییزی به روایت باران کوچولو...
سلام باران جونم یه سلام پر انرژی به یه دختر پر انرژی که عاشقشم
خیلی وقته که برات درست و حسابی نمی نویسم نمی دونم چرا اینقدر تنبل شدم فکر کنم به خاطر
این فصله و اینکه بیشتر توی خونه می مونیم البته ما روزی 1 بار از خونه بیرون میریماما زیاد
نمی تونیم پیاده روی کنیم
یه کم بگم که گل دخترم این روزا چه کارا که نمی کنه و چه حرفها که نمی زنه و چقدر با مزه شده.
عزیزکم روز عاشورا رفته بودیم مسجد برای عزاداری موقع رفتن می خواستیم از لابلای خانمها
رد بشیم می گفتی ببشید ببشید خانمهایی که میدیدنت یه سری با تعجب نگات می کردن یه سری
قربون صدقت می رفتن.
یه روز من رفته بودم حموم وقتی اومدم بیرون تا منو دیدی گفتی:عاپیت باشه عروس شدی ملوس
شدی (دقیقا حرفهایی که من به شما میزنم رو داشتی تحویل خودم میدادی).عاشق صحبت کردنتم
عروسک خانم
یه شب خونه ی باباجون بودیم نمی دونم چرا هر کاری می کردم نمی خوابیدی. حسابی از دستت کلافه شده بودم
داشتی با لباسهایی که برات بر داشته بودم بازی می کردی طبق معمول مرتب می چیدیشون
روی هم .من خودم داشتم از حال می رفتم بعد تو اصلا...
ساعت 5 صبح بابا جون بیدار شده بود نماز بخونه اومد دید شما
بیداری تا باباجونو دیدی می گفتی من شک دارم من شک دارم سرت رو هم تکون می دادی
انقدر نصفه شبی باباجون بهت خندید و ذوقتو کرد که به هر کی از اون روز می رسه براش
تعریف میکنه.
فردا صبحش که من یه کم حالم بهتر شد باباجون با خنده ازم پرسید باران بالاخره شکش
بر طرف شد؟
به چی شک داشت؟حالا میدونی چی شده بود
اول پاییز رفتیم برات لباس خونگی پاییزه بگیریم فروشنده یه لباس آورد گفت اندازش خوبه؟
من گفتم شک دارم اندازش باشه گاهی فکر می کنم اگه یه فرمول ریاضی هم بهت بدن
می تونی حفظش کنی
جدیدا انقدر سر گرم بازی می شی که بدون اینکه به من بگی می بینم خودت رفتی خوابیدی
بعضی وقتا هم اینطوری می خوابی
امروز داشتیم با هم می رفتیم خونه ی سمن جون اومدم دیدم خوابت برده منو میگی
باورم نمی شد تو 2 دقیقه اینجوری خوابت ببره خیلی شیک خوابیده بودی
نمی دونم چرا با اینکه دکترت (دکتر ایرانی ) اصلا خوش اخلاق نیست اما شما انقدر دوسش داری
خیلی وقتا اداشو در میاری و واسه خودت دکتر میشی.
یه دفعه مشغول بازی بودی یهو صدات بلند
شد: آبای دتر آبای دتر دختـــــــرم آتیش گرفته واااای خدا منو میگی یعنی روده بر شدم .
البته این آتیش گرفترو از تو کتاب داستانت می گفتی ها
بارانم به رنگ میگه انگا و به رنگارنگ میگه انگارنگ تا اینجا زیاد عجیب نیست جالب اینجاست
که چند روز پیش برنامه ی رنگین کمون (شبکه تهران)شروع شد وقتی رنگین کمون رو دیدی
گفتی : وااااای چقد انگاوارنگه
این چند وقته انقدر ما ذوق مستقل شدنت تو دستشویی رفتن رو کردیم خودتم متوجه شدی چقدر
کار مهمیه.هر موقع دستشویی میری به خودت می گی آفرین باران واما آموزش دادنت به
نی نی هات و عروسکهات قربونت برم
این روزا هر جای خونه باشی به محض شنیدن صدای تبلیغ مولفیکس باسر می دویی که
نی نی هارو ببینی
دیدگانت را نبند ، تو که میدانی
آیه آیه ی زندگیم از گوشه ی چشمانت تلاوت می شود نازنینم
---------------------------------------
.: باران طلا تا این لحظه ،
2 سال و 3 ماه و 5 روز و 14 ساعت و 50 دقیقه و 15 ثانیه سن دارد :.