روزهای پاییزی به روایت باران کوچولو...
سلام باران جونم یه سلام پر انرژی به یه دختر پر انرژی که عاشقشم خیلی وقته که برات درست و حسابی نمی نویسم نمی دونم چرا اینقدر تنبل شدم فکر کنم به خاطر این فصله و اینکه بیشتر توی خونه می مونیم البته ما روزی 1 بار از خونه بیرون میریم اما زیاد نمی تونیم پیاده روی کنیم یه کم بگم که گل دخترم این روزا چه کارا که نمی کنه و چه حرفها که نمی زنه و چقدر با مزه شده. عزیزکم روز عاشورا رفته بودیم مسجد برای عزاداری موقع رفتن می خواستیم از لابلای خانمها رد بشیم می گفتی ببشید ببشید خانمهایی که میدیدنت یه سری با تعجب نگات می کردن یه سری قربون صدقت می رفتن. یه روز من رفته بودم...
نویسنده :
مامانیه باران
23:50